دستمال کاغذی به اشک گفت : قطره قطره ات طلاست! یکم
از طلای خود حراج میکنی؟ عاشقم! با من
ازدواج میکنی ؟ اشک گفت : ازدواج اشک و دستمال
کاغذی؟ توچقدر ساده ای ، خوش خیال کاغذی ! تو ازدواج
ما مچاله میشوی و تکه ای زباله میشوی ! پس برو و بی
خیال باش عاشقی کجاست ؟ تو فقط دستمال باش! دستمال
کاغذی دلش شکست ، گوشه ای کنار جعبه ای نشست! گریه
کرد و گریه کرد و گریه کرد ! در تن سپید و نازکش
دوید و خون درد ! آخرش دستمال کاغذی مچاله
شد مثل تکه ای زباله شد! او ولی شبیه دیگران نشد ،
چرک و زشت مثل این و آن نشد رفت اگر چه توی
سطل آشغال *پاک بود و عاشق و زلال ! او با تمام دستمال کاغذی ها *فرق
داشت! چونکه در دلش خون بود
دانه های اشک کاشت!
آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
طراحی و توسعه وبلاگ به صورت حرفه ای | 0 | 137 | sitecup1 |
طراحي فروشگاه اينترنتي: | 0 | 107 | sitecup1 |
چگونه فروشگاه اینترنتی موفق داشته باشید؟ | 0 | 91 | sitecup1 |