loading...
┊┊شادی بخش✗وبسایتی وابستـه بـه تغييـر و تنـوع✗
Akram بازدید : 351 1392/04/30 نظرات (0)

دستمال کاغذی به اشک گفت : قطره قطره ات طلاست! یکم
از طلای خود حراج میکنی؟ عاشقم! با من
ازدواج میکنی ؟ اشک گفت : ازدواج اشک و دستمال
کاغذی؟ توچقدر ساده ای ، خوش خیال کاغذی ! تو ازدواج
ما مچاله میشوی و تکه ای زباله میشوی ! پس برو و بی
خیال باش عاشقی کجاست ؟ تو فقط دستمال باش! دستمال
کاغذی دلش شکست ، گوشه ای کنار جعبه ای نشست! گریه
کرد و گریه کرد و گریه کرد ! در تن سپید و نازکش
دوید و خون درد ! آخرش دستمال کاغذی مچاله
شد
مثل تکه ای زباله شد! او ولی شبیه دیگران نشد ،
چرک و زشت مثل این و آن نشد رفت اگر چه توی
سطل آشغال *پاک بود و عاشق و زلال ! او با تمام دستمال کاغذی ها *فرق
داشت!
چونکه در دلش خون بود

دانه های اشک کاشت!


Akram بازدید : 194 1392/01/19 نظرات (1)

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را
درتمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ
خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی
زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی
بلند به تعریف قلب خود پرداخت.

ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست.

مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند
قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود.

قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود

و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند

برای همین گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده  می‌شد.

در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود،

مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او
ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟

مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛

قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است.

پیر مرد گفت : درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم.

  • هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و

به او بخشیده‌ام.گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای
آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند

گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که
یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند.
  • بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند،
اینها همین شیارهای عمیق هستند.
گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام.
  • امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند،

پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست ؟

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود
قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را
گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت.

مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود.

Akram بازدید : 213 1391/11/03 نظرات (0)

يك پيانو ، يك كوچه و يك فصل !

تمام دارايي مسافر حكايت ما تو مسير زندگي ش بود … پيانويي كه همدم سكوت

 تنهايي هاي روزگارش بود و صداي كلاويه هايش ، تنها رفيق راه او در عبور از

اين روزهاي بي خاطره … كوچه اي كه با فرنگيس ، در اون قدم گذاشته بود و اين

روزا چشم به آسمون دوخته ، يادگاري هاي روزهاي رفته و پوچ ش رو از پشت قاب

 شيشه اي روزگار مرور مي كرد … و فصل اندوه سفر ، فصلي پاييزي كه تمام

 زندگي او رو در بر گرفته بود … سرنوشت براي او جز در عشق بازي با آن هفت

 صدايِ مقدس : دو ، ر ، مي ، فا ، سل ، لا و سي ، معنايي نداشت و تنها لذت

 او توي اين سالهاي گنگ بي بهار ، ديدن بارش بارون و نشستن پشت اون ساز

خوش صدا بود … سازي كه غربت آدمها رو آوا كرد … سازي كه از پرنده هاي

قفسي گفت … سازي كه قصه ي گل و تگرگ رو به تصوير كشيد … و سازي كه

تنهايي و ابهت جزيره رو به رخ درياي طوفاني مي كشيد … پشت پنجره نشسته بود و

غرق بوسه هاي باد ، با خودش تكرار مي كرد : زمين جاي قشنگي نيست براي تو كه …

Akram بازدید : 180 1391/10/21 نظرات (0)

پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد. او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباس‌هايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد.

او پدر پسر را ديد که در راهرو می‌رفت و می‌آمد و منتظر دکتر بود.

به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: “چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نمی‌دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟”

پزشک لبخندی زد و گفت: “متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم، و اکنون اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم.”

پدر با عصبانيت گفت: “آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو می‌توانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا می‌مرد چکار می‌کردی؟”

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: “من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده می‌گويم «از خاک آمده‌ايم و به خاک باز می‌گرديم» شفادهنده يکی از اسم‌های خداوند است، پزشک نمی‌تواند عمر را افزايش دهد. برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه. ما بهترين کارمان را انجام می‌دهيم به لطف و منت خدا.”

پدر زمزمه کرد: “نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است.”

عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد: “خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.”

و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و درحالیکه بيمارستان را ترک می‌کرد گفت: “اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد.”

پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت: “چرا او اينقدر متکبر است؟ نمی‌توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟”

پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد: “پسرش ديروز در يک حادثه‌ی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود، و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد، با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.”

هرگز کسی را قضاوت نکنيد! چون شما هرگز نمی‌دانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می‌گذرد يا آنان در چه شرايطی هستند…

Akram بازدید : 209 1391/10/21 نظرات (0)

دو تا پيرمرد با هم قدم می‌زدن و 20 قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن.
پيرمرد اول: «من و زنم ديروز به يه رستوران رفتيم که هم خيلي شيک و تر تميز و با کلاس بود، هم کيفيت غذاش خيلي خوب بود و هم قيمت غذاش مناسب بود.»
پيرمرد دوم: «اِ… چه جالب. پس لازم شد ما هم يه شب بريم اونجا… اسم رستوران چي بود؟»
پيرمرد اول کلي فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چيزي يادش نيومد. بعد پرسيد: «ببين، يه حشره‌اي هست، پرهاي بزرگ و خوشگلي داره، خشکش مي‌کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه مي‌دارن، اسمش چيه؟»
پيرمرد دوم: «پروانه؟»

پيرمرد اول: «آره!» بعد با فرياد رو به پيرزنها: «پروانه! پروانه! اون رستوراني که ديروز رفتيم اسمش چي بود؟!!!!»

Akram بازدید : 244 1391/10/21 نظرات (0)

در بیمارستانی، دو مَرد بیمار در یك اتاق بستری بودند. یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقش روی تخت بخوابد. آنها ساعت‌ها با یكدیگر صحبت می‌كردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.

هر روز بعد از ظهر، بیماری كه تختش كنار پنجره بود، می‌نشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره می‌دید، برای هم اتاقیش توصیف می‌كرد. بیمار دیگر در مدت این یك ساعت، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون، روحی تازه می‌گرفت.

مَرد كنار پنجره از پاركی كه پنجره رو به آن باز می‌شد می‌گفت. این پارك دریاچه زیبایی داشت. مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌كردند و كودكان با قایق‌های تفریحی‌شان در آب سرگرم بودند. درختان كهن منظره زیبایی به آنجا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد.

مَرد دیگر كه نمی‌توانست آنها را ببیند چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌كرد و احساس زندگی می‌كرد. روزها و هفته‌ها سپری شد. یك روز صبح، پرستاری كه برای حمام كردن آنها آب آورده بود، جسم بی‌جان مَرد كنار پنجره را دید كه در خواب و با كمال آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست كه آن مَرد را از اتاق خارج كنند.

مَرد دیگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند. پرستار این كار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مَرد، اتاق را ترك كرد. آن مَرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به آن سوی پنجرهسمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد. حالا دیگر او می‌توانست زیبایی‌های بیرون را با چشمان خودش ببیند. هنگامی كه از پنجره به بیرون نگاه كرد، در كمال تعجب با یك دیوار بلند آجری مواجه شد!

مَرد، پرستار را صدا زد و پرسید: كه چه چیزی هم اتاقیش را وادار می‌كرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف كند؟

پرستار پاسخ داد: « شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مَرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی‌توانست این دیوار را هم ببیند!!!»

درباره ما
اگر مي خواهي خوشبخت باشي براي خوشبختي ديگران بكوش؛ زيرا آن شادي كه ما به ديگران مي دهيم به خود ما بر مي گردد.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 226
  • کل نظرات : 37
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 2672
  • آی پی امروز : 92
  • آی پی دیروز : 29
  • بازدید امروز : 101
  • باردید دیروز : 32
  • گوگل امروز : 5
  • گوگل دیروز : 12
  • بازدید هفته : 248
  • بازدید ماه : 181
  • بازدید سال : 13,677
  • بازدید کلی : 295,649