يك پيانو ، يك كوچه و يك فصل !
تمام دارايي مسافر حكايت ما تو مسير زندگي ش بود … پيانويي كه همدم سكوت
تنهايي هاي روزگارش بود و صداي كلاويه هايش ، تنها رفيق راه او در عبور از
اين روزهاي بي خاطره … كوچه اي كه با فرنگيس ، در اون قدم گذاشته بود و اين
روزا چشم به آسمون دوخته ، يادگاري هاي روزهاي رفته و پوچ ش رو از پشت قاب
شيشه اي روزگار مرور مي كرد … و فصل اندوه سفر ، فصلي پاييزي كه تمام
زندگي او رو در بر گرفته بود … سرنوشت براي او جز در عشق بازي با آن هفت
صدايِ مقدس : دو ، ر ، مي ، فا ، سل ، لا و سي ، معنايي نداشت و تنها لذت
او توي اين سالهاي گنگ بي بهار ، ديدن بارش بارون و نشستن پشت اون ساز
خوش صدا بود … سازي كه غربت آدمها رو آوا كرد … سازي كه از پرنده هاي
قفسي گفت … سازي كه قصه ي گل و تگرگ رو به تصوير كشيد … و سازي كه
تنهايي و ابهت جزيره رو به رخ درياي طوفاني مي كشيد … پشت پنجره نشسته بود و
غرق بوسه هاي باد ، با خودش تكرار مي كرد : زمين جاي قشنگي نيست براي تو كه …
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !