مرور خاطرات مرا به روزی میبرد که قلبم را در شرط بندی باختم .
همان روزی که با دستان سرنوشت گل یاپوچ بازی کردم .
دست پوچ به من افتاد .
کمرم زیر بار این تاوان شکست .پوچیی که قلبم ، تمام وجودم
را بلعید ...اشک در چشمانم لغزید . فریاد وجودم پشت
سد احساسم بغض کرده بود .
میدانم پوچی راهی بی انتهاست ... گاهی میخواهم
بایستم و بازی را همین جا تمام کنم ، اما باز جرعه
ای از یاد تو مینوشم . جان می گیرم و به راه می افتم ...
هنوز هم منتظرم ورق اخر را نشان بدهی . هنوز هم
گیجم که عشق است یا نفرت ...
دویدم و نہ غصہ میخوردم؛ فقط او را مے خواندم....